I've had enough for one day

دبیرستان که بودیم من و شکوفه با یه گروه از دخترهایی که از ما بزرگتر بودن دوست بودیم.تو کتابخونه باهاشون آشنا شدیم...دو تا زینب بودن،الهام و شیرین...واسه المپیاد ریاضی درس میخوندن و کلاسهاشونو دودر میکردن.تو خانه ریاضیات هم فعالیت داشتن و اینجوری کلی باهاشون رفیق شدیم.بیشتر البته با یکی از زینب ها و الهام صمیمی شده بودیم.هر چهار تاشون مرحله اول المپیاد ریاضی و کامپیوتر قبول شدن و البته جلوتر نرفتن...توی کنکور یکی از زینب ها کامپیوتر صنعتی قبول شد و سه تای دیگه ریاضی رو انتخاب کردن...وقتی منم ریاضی قبول شدم یه بار دیگه اینا رو دیدم و خیلی ازشون کمک گرفتم.دو سال پیش اولین دوره کارسوق رو که برگزار کردیم هم من بودم...هم الهام...هم زینب ها و هم شیرین...ترم جدید که شروع شد اصلا شیرین رو ندیدم.خب سراغش رو هم نگرفتم چون اونقدرا بهش نزدیک نبودم.تا اینکه چهارشنبه تو کریدور دانشکده دیدمش.سلام علیک کرد و گفت این ترم چی داری...با نیش باز گفتم باورت میشه فیزیک ۲...آخر عمری میرم تالار عین صفریا مشق مینویسم...گفت نگرانش نباش.من فیزیک ۱ رو افتادم ولی واسه فیزیک۲ همه فرمولها رو نوشتم رو یه کاغذو بردم سر جلسه...۱۷ شدم!!

 

شنبه کلاس توابع مختلط داشتم.دیدم شیرین نشسته ردیف اول کلاس.بدون دفتر و کتاب.گفتم این اینجا چیکار میکنه...باید این درس رو پاس کرده باشه که...استاد درس میداد و دو سه بار شیرین ازش چند تا سوال اساسی پرسید که باعث شد با خودم بگم احتمالا درس رو پاس کرده و فقط به خاطر اینکه بهرامی-که استاد خیلی محبوبیه تو دانشکده-این ترم توابع ارائه کرده اومده سر کلاس...

 

۱۰دقیقه به شروع کلاس جبر۲ مونده بود.بیرون کلاس داشتم با بچه‌ها حرف میزدم که دیدم شیرین از کلاس اومد بیرون.با تعجب گفتم شیرین تو همینجوری میای سر این کلاسا؟مگه پاسش نکردی جبرو؟- جبر ۲ پیش نیاز جبر ۳ هست و یکی از دروس محض.شیرین قاعدتا باید پاسش کرده بود تا حالا- گفت:نه پاس نکردم...یعنی سر کلاساش بودم ولی پاسش نکردم هنوز...بعد دست منو کشید برد تو کلاس...گفت ببین چی نوشتم...رو هر سه تا تخته سیاه کلاس یه مثلا به نام خدا نوشته بود...با انواع گچهای رنگی و تو شمایل خیلی عجیب غریب...انگار که یه بچه اومده خط خطی کرده...با خنده گفتم خدا شفا بده شیرین...یه جوری نگام کرد که بی اختیار گفتم چییییییییییییه؟چیزی نگفت و رفت نشست روی یکی از صندلیهای ردیف اول...استاد اومد و کلاس خلوتمون تشکیل شد.حدود ۵ تا دختر و ۶-۷ تا پسر بیشتر نیستن تو این کلاس. تازه این یکی از شلوغترین کلاسهای محضه(چون خیلی وقتها تعداد نفرات به حد نصاب نمیرسه).تو ردیف اول صندلیها فقط شیرین نشسته بود.هر تخته‌ای رو که استاد پر میکرد و میرفت سراغ تخته بعدی،شیرین جاش رو عوض میکرد و میرفت روی صندلی که دقیقا روبروی اون تخته باشه.بعضی وقتا که هم‌راستا با سطری که استاد رو تخته مینوشت،شیرین صندلی خودشو عوض میکرد.اول واسه بچه‌ها(مخصوصا برای من)عجیب بود...کم کم پسرها آروم شروع کردن به خندیدن...

استاد اومد یه قضیه بنویسه...شیرین بلند گفت:"تو این کلاس زیرگروه نرمال رو درس دادین؟" استاد آروم جواب داد:"اینو تو جبر۱ واسه بچه‌ها گفتم"...صورت قضیه نوشته شد...

- استاد قراره ثابت کنین اینا یکریختن؟

- یه کم حوصله داشته باش...

(با صدای بلند) چشم...بله...من ساکت میشم!

(خنده پسرها)

...استاد درس رو ادامه میداد و شیرین حرف میزد...با استاد بحث میکرد...میخندید...سعی میکرد آخر قضیه‌ها رو حدس بزنه و قبل از راه حل استاد خودش زودتر جواب رو بگه...

..استاد این قضیه اول سیلو نیست که میگه....(ما هنوز این قضیه رو نخوندیم)

..استاد میخواین تو این قضیه از آبلی بودن گروه استفاده کنین؟....

..استاد مطمئن باشین از این راه جواب نمیده....

..آفرین استاد! خیلی خوب توضیح میدین!!

..و....

عجیب بود...تعریف همه چیز و صورت همه قضیه ها رو میدونست اما هیچکدوم از چیزایی که میگفت به بحث کلاس مربوط نبود...هیچ حرفی،هیچ کلمه‌ای سر جاش نبود و استاد با متانت و وقار عجیبی،صبوری به خرج میداد.قصه،اولش واسه بچه‌ها بامزه بود ولی کم کم حوصلشون سر رفته بود...حقانی یه استاد خیلی معروف جبره...چیزایی که ازش میدونستیم محدود به این بود که عالی درس میده،خشک و جدی و سختگیره و با هیچکس شوخی نداره...اگه سر کلاسش متلک بندازی چنان متلکه رو محکم برمیگردونه بهت که تا آخر ترم ساکت باشی! اگرم ازت خوشش نیومد راحت بیرونت میکنه...چی شده که اجازه میده شیرین کلاسشو اینجور به هم بزنه...از رفتار شیرین خجالت میکشیدم...تا اون موقع باهاش تو هیچ کلاسی نبودم و باورش سخت بود برام که شخصیت بیرون و توی کلاسش انقدر با هم فرق داشته باشه...تو دلم میگفتم شیرین به خاطر خدا بس کن...الآن صبرش تموم میشه ها...الآنه که بندازتت بیرون...

شیرین اما ول کن نبود...پسری که پشت سر شیرین تو ردیف دوم نشسته بود اجازه خواست و گفت:استاد من جبر۱ رو هم با شما گذروندم.کلاس ۵۳ نفری جبر۱ بازدهش از این یکی بیشتر بود...

شیرین روش رو برگردوند و با خنده گفت:خب از کلاس برو بیرون!

حقانی رو کرد به شیرین و گفت:خانوم...یه لحظه از کلاس برین بیرون...بعد از کلاس تو اتاقم میبینمتون!

شیرین کیفش رو برداشت و رفت بیرون...و حقانی شروع کرد به حرف زدن...

و من لرزیدم...

 

--دو تا بینش وجود داره بچه‌ها! یکی اینکه هر کاری که تو زندگی انجام میدیم واسه رسیدن به اهداف شخصیمون باشه و دوم اینکه در کنارش جایی برای مصالح اطرافیانمون بذاریم و بپذیریم که میشه کنار همدیگه هم به چیزایی که میخوایم برسیم...لازم نیست با شما بحث کنم و متقاعدتون کنم که بینش دومی خیلی انسانی تره...

خانم...مریضه...دو سال البته دانشجوی خوب این دانشکده بوده...اما الآن بیماره...بچه‌ها این دختر تیزهوشان بوده و مرحله اول المپیاد قبول شده.نمیدونم...شاید هر کدوم از اطرافیانش،خونوادش،دوستاش،شماها و من یه سهمی تو بیماریش داشته باشیم.شاید البته سهم بزرگتر رو نظام آموزشی داشته باشه که چیزی ازش خواسته که از توانش خارج بوده...اوایل که از بیماریش خبر نداشتم یه بار چنان عصبانی شدم که از کلاس بیرونش کردم.چیزی نگذشت که فهمیدم دچار یه بیماری روانی شده و باز چیزی نگذشت که دیگه نیومد دانشگاه.اون روزا با من همین درس جبر۲ رو داشت...الان بدون اجازه اومده دانشگاه...شاید اگه یکی از مسئولین دانشکده ببینتش،مجبورش کنه که برگرده خونه...ولی من در خودم نمیبینم اینکارو بکنم...ازم بر نمیاد بهش بگم ساکت باشه و جلوی شما تحقیرش کنم...نمیدونم کی میتونه کمکش کنه که برگرده به زندگی عادیش...شاید خانوادش...پزشکاش و شایدم دوستاش...ولی تنها کاری که از من برمیاد اینه که امروز تو اتاقم بهش بگم،تو یه باراین درس رو خوندی...فقط آخرش موند...از بچه‌های دیگه جلوتری...پس هفته‌ای یکساعت بیا پیش خودم تا بهت اون آخرش رو هم درس بدم...شما هم لازم نیست کمکی کنین...اما لطف کنین و با خنده‌‌هاتون آزارش ندین...--

 

بچه‌ها انگار که فقل شده بودن به صندلیهاشون...پسری که پشت سر شیرین تو ردیف دوم نشسته بود خشک شده بود انگار...اینا رو حقانی گفته بود...همون که تعداد دانشجوهایی که از کلاس بیرون کرده سر به فلک میذاره...حقانی گفته بود...با یه آرامش مثال زدنی و بی سابقه...

 

من اما از دبیرستان شیرین رو میشناختم...خدایا...خوبِ خوب بود...روز کارسوق اومده بود مدرسه راهنمایی...دو سال پیش بود...شاید آخرین روزهای خوبش...نمیدونم...چهارشنبه به من گفت فرمولهای فیزیک ۲ رو رو کاغذ بنویسم و نگرانش نباشم....شنبه توی کلاس توابع از کلاس جلوتر بود...شاید اونم مثل من ۲ سال پیش تو یه ترم هم جبر۲ گرفته بوده هم توابع...احتمالا آخر توابع هم مثل آخر جبر۲ ناتموم مونده بوده...

 

عین جن زده‌ها تو دانشکده میگشتم...زینب رو پیدا کردم...

-شیرین چش شده زینب؟(میخواستم بلند بلند بزنم زیر گریه)

 

--ترم 5 رو که شروع کردیم،شیرین عوض شده بود...هر چی گذشت اینقدر تغییراتش زیاد شد که دانشگاه اومدن براش شد یه کابوس... شیرین میفهمه رفتار آدما باهاش مثل قبل نیست ولی نمیفهمه چرا...فکر میکنه همون شیرینیه که نمره‌هاش عالی بودن و مورد احترام همه استادا...برو هر سوال درسی میخوای بپرس ازش...هر چی خونده تو ذهنش دست نخورده باقی مونده...تعاریف،همه درستن...قضیه ها سر جاشونن...اما دیگه هیچی به هیچی ربطی نداره...نمیدونم چی شده که خونوادش اجازه دادن بیاد دانشگاه ولی بدون اینکه ثبت نام کرده باشه اومده...از لیست دروس ساعت کلاسای ترم پنجش رو پیدا کرده ... اومده تا پاسشون کنه...

 

همون شیرین که تو کتابخونه دبیرستان باهاش دوست شدیم و کتاب ریاضیات انتخاب رو داد بهمون...همون که با الهام و زینب ها دوست بود...همون که دو سال تو دانشکده لعنتی ما این درسهای تموم نشدنی رو خوند،فیزیک یکش رو افتاد و دومی رو با ۱۷ پاس کرد...همون که روز کارسوق شماره خونشون رو داد به من و گفت واسه مرحله دوم خبرش کنم...همون...همون شیرین که امروز زل زدم تو چشماش و گفتم خدا شفات بده...برگشته دانشگاه تا کارهای ناتمومش رو تموم کنه.