!Buon Compleanno,Cheers,Toast

قسمت دوم!

صبحانه رو با شکوفه خوردیم.از قبل هم یادم بود که شکوفه غذای مقوی زیاد میخوره و اصولا علاقه چندانی به هله هوله نداره.ولی خب حتی فکر کردن به اینکه یه روز واسه صبحانه بخوام شیر و تخم‌مرغ و نون و پنیر و عسل و گوجه و خرما بخورم سیرم میکنه!  این صبحانه شکوفه بود و به من و هما هم اصرار داشت هی بخوریم! خیلی خیلی خسته بودیم و تصمیم گرفتیم یه کم بخوابیم و بعد بریم دانشگاه.تو اتاق که نمیتونستیم بخوابیم چون هم اتاقیهای شکوفه رختخوابهاشونو با خودشون برده بودن ولایت!! رفتیم نمازخونه خوابگاه(میگن در مسجد به روی خلق بازه‌ها! همینه! یعنی واسه یه کافر مثل منم در مسجد باز بود!!! ).یه دو ساعتی بیشتر نشد بخوابیم.برگشتیم تو اتاق تا آماده شیم واسه دانشگاه.شکوفه از قبل به ما هیچ تذکری در مورد مانتو نداده بود و منم با یه مانتوی کوتاه اومده بودم.البته این مانتویی بود که من تو دانشگاه میپوشیدمش و فکر نمیکردم مشکلی پیش بیاد ولی شکوفه گفت اینجوری خواهران عزیز بهت گیر میدن! قرار شد یکی از مانتوهای شکوفه رو بپوشم.در کمدشو باز کردم:  پرو کردن مانتوهای شکوفه هم واسه خودش فیلمی بود.شکوفه قدش از من کوتاهتره و یه کم هم تُپله.من یکی یکی مانتوها رو میپوشیدم و تا میومدم از اتاق بیرون هما و شکوفه از خنده روده بر میشدن! مانتوها همشون گشاد بودن و اونقدرها هم تو تن من بلند به نظر نمیومدن.فقط یه مانتوی مشکی بود که واقعا بلند بود و نمیدونم شکوفه به چه انگیزه‌ای خریده بودش.از طرفی خیلیم گشاد بود و وقتی باهاش اومدم بیرون از قیافه‌های آماده انفجار هما و شکوفه فهمیدم که باید برگردم اون تو!! دست آخر رای گیری انجام شد و یه مانتوی نسبتا بلند و گشاد خاکستری با حداکثر آرا به همراه من راهی دانشگاه صنعتی شریف شد!! از قضا هیچ خواهری اون روز تو دانشگاه نبود و اگه مانتوی خودمو هم میپوشیدم مشکلی پیش نمیومد (هر چند همه میدونستیم اگه مانتوی خودمو میپوشیدم،بر حسب اتفاق اونروز یه ۷-۸ تایی خواهر میومدن دانشگاه! )

اولین چیزی که توجهت رو موقع ورود به این دانشگاه جلب میکنه،رنگشه.آجرهایی که واسه ساخت این دانشگاه کار شدن،رنگشون قرمزه و شاید علت اینکه احساس کردم این دانشگاه(مستقل از هوای گرم وسط مرداد!) به نظر خیلی گرم میرسه،همین رنگ در و دیوارش بود.

اول به احترام من رفتیم دانشکده ریاضی!  و خب جذاب ترین قسمت هر دانشکده‌ای بعد از دستشویی کجاست؟!

ما هم رفتیم سایت!! سایتشون نسبت به سایت دانشکده ما،میشه گفت که اصلا حساب نمیشد.۱-۰ به نفع ما!

فضای داخلی دانشکده‌ها هم با همون آجرهای قرمز رنگ کار شده بودن و به خاطر همین خیلی خیلی تاریک بودن.طبقه سوم دانشکده(اگه اشتباه نکنم)،کتابخونشون بود.وااااای...چه نوری! چه فضایی! یعنی حَسنی هم اونجا درس خوندنش میگرفت! به معنی کلمه عالی بود.۲-۱ به نفع اونا!!!!

توی پاگرد طبقه سوم به چهارم یه پنجره خیلی قشنگ بود که منظره فوق‌العاده بدیعی داشت.آدما واقعا جالبن.از اون بالا حرکاتشون خیلی تماشاییه.هر کی به یه طرف خاص میره.با یه سرعت خاص.از بین همدیگه رد میشن،به هم میخورن و راهشونو ادامه میدن.درست مثل حرکات کاتوره‌ای ذرات!!

طبقه آخر هم به اساتید اختصاص داشت!: بیژن ظهوری زنگنه(عموی همون که میشناسین!! )،یحیی تابش،کسری علیشاهی،امید نقشینه،آرش رستگار و کلی اسم بزرگ دیگه.اینجا دانشگاه ما رسما ناک داون شد!!

انقدر از پله‌ها بالا پایین رفته بودیم که حسابی گشنمون شده بود.

شکوفه:الآن میریم خوابگاه،یه غذای خوشمزه درست کردم واستون!!

من و هما: چی دقیقا؟!  

شکوفه: سوپ!!! دیشب درست کردم،فقط کافیه گرمش کنیم!

من و هما:

گوجه،نخود،سیب‌زمینی،عدس،لوبیا،لپه،رشته،جعفری،گشنیز و ... بی اغراق از خیر هیچکدوم از مواد خام موجود توی یخچالش نگذشته بود! وقتی تو یه قابلمه یه نفره،عدس پلو هم برامون بار گذاشت،به این نتیجه رسیدم که خودم به تنهایی عنوان بی‌استعدادترین دختر در زمینه آشپزی رو تصاحب کردم (تو دبیرستان با شکوفه رقابت تنگاتنگی داشتم...اون رفت خوابگاه،من موندم پیش مامان و غذاهاش!!).نمیدونم این واقعا از خصوصیات سفر،اونم از نوع بی امکاناتشه که شاهکار شکوفه اونقدر لذیذ بود یا واقعا همینطور بود!

غروب روز اول بود که از تو اتاق صدای آهنگ و آواز بچه‌ها رو شنیدیم و اومدیم بیرون ببینیم چه خبره...مراسمی راه انداخته بودن! رقص بود و آواز...جالب این بود که اینا آخر هفته امتحان داشتن ولی انگار هیچ غمی تو این دنیا نیست.شبی بود...

اینجا آخر قسمت دومه...

تو قسمت سوم فقط میخواستم بگم،خوابگاه جای عجیبیه.راحت میتونه دلگیرترین جای دنیا باشه در عین اینکه پر از زندگیه.غروبش از اون پنجره طبقه بالا،میتونه در عین شکوهِ عجیبی که داره،خیلی خیلی غم انگیز باشه...و اینکه با وجود همه کلیشه‌های تکراری روزمرش،میتونه سفر دو روزه منو پر از خاطره‌های موندنی بکنه...همین.

۱- ماه پیش تو کتابخونه میرداماد عضو شدم و از اون موقع تا حالا ۴ تا رمان خوندم:از طرف او و تازه‌عروس (آلبا دسس پدسخورشید تابان (مایکل کرایکتون) و مرا باید برای همیشه دوست بداری (استفن کینگ)...هر ۴ تا کتاب رو واقعا دوست داشتم.تو پست بعدی میخوام از این کتابا بگم.بخصوص اون اولی که باعث شد کلی احساس عجیب غریب و متضاد بیاد سراغم.

۲- یه نگاهی به اون لینک عکسای خاتمی که گوشه وبلاگه بندازین.هر بار که این آقا خوشگله رو تو تلویزیون میبینم یا ازش یه چیزی میشنوم،دلم بیشتر برای خاتمی تنگ میشه.هیچ کاری به هیچی ندارم! بحثی نیست برای کارهایی که کرد و نکرد و باید میکرد و قول داد بکنه و ...دلم واسه فقط خودش تنگ میشه...

۳- "تیم بحران زده یوونتوس،در دور اول جام حذفی ۳-۰ مارتینا را شکست داد"...چرا من اینقدر این یووه بحران زده رو دوست دارم؟

۴- ۱۵سال پیش،عاشق میرزا کوچک خان جنگلی بودم!(اون موقعها سریالش پخش میشد).یه طناب به شکل ضربدر،به خودم میبستم و دو تا چوب بهش وصل میکردم.یه سطل خالی ماست،رو سرم میذاشتم و میشدم میرزا کوچک! عاشق میرزا بودم و عملیات چریکیش! هما همیشه باید نقش دشمن رو بازی میکرد.دشمنی که محکوم به شکست بود...

 یه شب،دشمن چنان تو نقشش فرو رفت،که تو ظرف آب،ریکا ریخت و آورد داد میرزا بخوره!! میخواست از شرّ میرزا و قهرمان بازیهاش خلاص شه! میرزا خورد و حالش بد شد! دشمن کوچولو،زد زیر گریه و اعتراف کرد! پدر مادر میرزا به دادش رسیدن و میرزا زنده موند...یادش به خیر!  ۱۵ سال پیش بود...

۵- دیروز ۲۹ مرداد بود.

بخاطر اینکه نزدیکترین دوست و همراه تو زندگی من بودی...بخاطر اینکه کاری کردی که تصور زندگی بدون تو برام غیرممکن باشه...بخاطر اینکه همه چیز منو میدونی و همه چیز تو رو میدونم...بخاطر تمام نقشه‌هایی که با هم برای زندگیمون میکشیم...بخاطر تمام حرفهای تموم نشدنیمون...بخاطر تمام بازیهای بچگیمون...بخاطر اون آغوش همیشه بازت...و بخاطر اون ظرف مسموم آب،که قرار بود میرزا رو بکُشه...مرسی که خواهر کوچولوی من بودی و هستی...

.

.

.

تولدت مبارک.

نظرات 33 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:05 ق.ظ http://eshghhedyekhoda.blogsky.com/

وبلاگت خیلی قشنگه خانومی.به منم سر بزن.

سمفونی شعله ها دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:44 ق.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

خوش بحال شکوفه که آنقدر پولدار هست که صبحانه مقوی بخوره!

بهروز دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:19 ق.ظ

این دوستتو کجا میشه پیداش کرد؟من دلم قیژ شده واسه یه صبحانه مقوی...
منم هربار که مصاحبه های این آقا زشته رو تو تلویزیون میبینم دلم واسه اون آقا خوشگله تنگ میشه,مخصوصاٌ وقتی این مِزه خُنُکی میندازه و خودش میخنده هی به گاوایی که بش رأی دادن لعن میفرستم!!!
جام حذفی که مهم نیس بابا.اگه راست میگین اسکودتو ببرین:D
این تیکّه آخرش بازم منو یاد نرگس انداخت.معلومه جوّش تورو هم گرفته.اما به هر حال هما خانوم تولدت مبارک<:-P

دوستم فعلا اصفهانه!!!
همینجور که محمد گفته نوش جون اونایی که تریپ روشنفکری و ناامیدی گرفتن و نرفتن رای بدن.
اونم میبریم!
چه ربطی به نرگس داره؟)): هما میگه یعنی من نسرینم؟((:

مهدی کوچیکه دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:49 ق.ظ http://weblog.zendehrood.com/pachekhari

سلام عجب وبلاگی داریا
هر بار به 2 تیکه تقسیم میشه
قسمت شماره دارش بهتره
با یه تیکه از قسمت بدون شماره هم موافقم اونجا که
اگه مانتوی خودمو میپوشیدم،بر حسب اتفاق اونروز یه ۷-۸ تایی خواهر میومدن دانشگاه
همیشه اینجوریه

خوش اومدی استاد! چه خبر از انجمن علمی؟ "-:

یه زن دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:29 ق.ظ http://me-justawoman.blogsky.com

سفرنامه که خوب پیش می‌ره . تولد هماخانمی هم مبارک... خوش باشی .

حسین دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://www.juventus.ir

خدا می نویسی البته تعریف می کنم جو نگیرتت.
اما تمام متنت یک طرف اون یک جمله هم طرف دیگه

ساندر غصه ناک دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ http://se-tofangdar.blogfa.com

وقتی تیکه آخر این پستتو خوندم نشستم اول یه ذره گریه کردم بعد دلم خواست من جای هما بودم... ولی نه....من خواهر خودمو می خوام. (( یه ذره هم ماجرا شبیه فیلم نرگس شد!! دیالوگای اونو دزدیده بودی؟ دو نقطه پی!))

اونا شاید دیالوگای منو دزدیده باشن!! بعدشم واقعا چه ربطی به نرگس داشت؟حالم کم کم داره از اون تیکه آخر پستم به هم میخوره هاااا!!! D:

بهاره دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ

آخی...خیلی ناز بود نوشتت...هما رو ببوس

رضا سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ق.ظ http://dr-reza.blogf.com

تولدش مبارک؛) ... ولی خداییش با ریکا خوردن کسی نمرده که تو بخوای دومیش باشی ها!:))))

درسته کسی با ریکا خوردن نمرده،ولی هیچ موجود در حال مرگیو هم مامان باباش نمیتونن تو خونه از مرگ نجات بدن!!!!با مقیاس ۵.۵ ماجرا بزرگ شده بود!

محمد سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:16 ب.ظ

میدونی جالبی نوشتنت چیه؟مثل آش شله قلمکار می مونه!یه تیکش آدمو به فکر میندازه،یه تیکش خنده داره،پاراگراف بعدی جدی می شه و...به خصوص این پستت بیشتر از همیشه اینجوری بود.نمره:۱۸.۲۵!
کتاب از طرف او جدی عالیه.بهترین کتاب البا دسس پدس.شاهکاره.اون ۳ تای دیگه رو نخوندم.جایی اسمشونو شنیده بودی که انتخابشون کردی؟آره جای خاتمی خیلی خالیه.این به قول تو آقا خوشگله هم تقدیم به همه اونهایی که رای ندادن.تولد خواهر کوچولوت هم مبارک باشه.

از شله قلمکار متنفرم!!! هورا ۲۵. پیشرفت داشتم!
جایی اسمشونو نشنیده بودم.خود متصدی کتابخونه پیشنهادش کرد.

افشین سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ب.ظ http://o0oafshin.blogsky.com

عکس خاتمی رو دیدم ،یاد بدهکارام افتادم !
آخه آزادیش نسیه بود و اصلاحاتشم قصتی
راستی ممنون از دست و دل بازیت

بهروز چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ق.ظ

دِ چی چیو نوش جون اونایی که رأی ندادن؟اتفاقاٌ حقتونه دیگه؛نرفتین رأی بدین حالا باید سر لباس پوشیدنتونم هول داشته باشین که یه موقع مأمورین زحمتکش 110نگیرن ببرنتون.حتماٌ جدیداٌ دیدین که چه بگیر بگیری شده.حتی دیگه به سیستم صوتی ماشینا هم گیر میدن؛هرچقدرم که صداش کم باشه.اینا همش تقصیر اوناییه که نرفتن رأی بدن.اگه اکبر آقا اومده بود رو کار که الان وضعمون این نبود.

عاطفه چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:24 ق.ظ

عزیزم ببخشید دیر شد.تولد هما جونو بش تبریک بگو.بش بگو اگه کیک تولد ما محفوظ باشه،کادوی اونم محفوظه :دی

حسین چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.juventus.ir

سلام.بهروز خان والا مننه تاحالا شما رو دیدم نه نه سعادت اشنایی با جنابعالی رو داشتم اما خیلی جالبه چون دیشب خوابت رو دیدم

بهروز چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ

عجیباٌ غریباااااا.حالا تو خواب چه شکلی افتاده بودم؟تو عکس که بد نمی افتم:P

حسین چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:36 ب.ظ http://www.juventus.ir

یه تک پوش نارنجی تنت بود
توی هتل اسمان بودیم
بعد من بک دفعه شما رو دیدم و گفتم اقا بهروز خودتی
شما هم من رو شناختی حالا از کجا خدا می دونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد هم در مورد یک سری چیز با هم بحث کردیم که اینجا دیگه جای مطرح کردن اونا نیست .

ساسان چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:29 ب.ظ

آخ جون تولد!چرا ما رو دعوت نکردین؟!!
میگم ۱۵ سال پیش پدر مادرت چه خیانتی در حق بشریت کردنا!

بهروز پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:42 ق.ظ

وااااای.چقدر جالب.اتفاقاٌ نارنجی رنگ مورد علاقه ی منه.الانم دوتا تک پوش نارنجی دارم.کم کم داره شبیه فیلم هندیا میشه.ببینم حسین خان,شما احیاناٌ رو بازوی سمت چپت 3تا خال نداری؟اومدیمو داداش در اومدیم:D

هلال پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ق.ظ http://tabib111.blogfa.com

خوابگاه دقیقا همونیه که توصیف کردی ، آمیخته زندگی و دل آشوبی ...

حسین پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:23 ب.ظ http://www.juventus.ir

بهروز جان والا این یکی رو شرمنده عزیزم اما اگه یوونتوسی هستی داداش من حساب می شی.
راستی بهروز تو TWIX خیلی دوست داری؟؟؟

بهروز جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:06 ق.ظ

خوب دوست که دارم.اما دیگه نه اینکه کشته مردش باشم.بیشتر به این دلیل دوست دارم که برخلاف بقیه شکلاتا بعد از خوردنش دندونام درد نمیگیره!

حسین جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.juventus.ir

اخه توی هتل داشتی می خوردی و یه چیزی رو می گفتی اما می دونی چی مهمه اینکه کم کم حوری عصبانی میشه
اخه ما داریم اینجا چت می کنیم با هم

بهروز شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:55 ق.ظ

دِ همین.منم واسه همین هی دارم بحثَُ کشش میدم.بلکه این حوری عصبانی بشه و یه کم بخندیم:D
خوب حسین جون؛تعریف کن.چیا میگفتیم تو خواب؟

حسین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.juventus.ir

اگه اونجوری دوست داری من پایه هستم اساسی داداش.
راستش موضوع بحثمون یک نفری بود که با توجه به اشنایی من با اون تو از من در مورد اون شخص سوال می پرسیدی و سوالهای عجیب و جالب.تا حالا توی عمرم همچین خوابی ندیده بودم البته خیلی خیلی شکلات می خوردیاا

سید شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ http://ziroroo.blogfa.com

حسین و بهروز چت می خواین بکنین بیاین تو بلاگ ما
آخه بازدید کننده نداریم

سلام حوری

بهروز شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ب.ظ

جداٌ!!!!چه جالب.حالا اون یه نفر دختر بود یا پسر؟من چه سؤالایی می پرسیدم؟
توضیح:چنانچه محتوای سؤالات ماهیتی ضد اخلاقی داشته میتونی در ابتدای کامنت بعدیت یه علامت +18بذاری.دیگه هرکی خوند مسئولیتش با خودشه.خجالتم که نداره که.خواب بودی خوب.دست خودت که نبوده:D

حسین شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.juventus.ir

درسته ولی اخه شاید بعضی ها بخونند و از راه به در بشوند بعد مسئولیتش به گردن من و تو می افته.به نظرت این کار درسته؟؟؟ البته بهروز می خواهی واست ایمیل بزنم؟؟؟ اااا حواسم نبود ایمیل ندارم من که !!!!!! چت هم والا استعداد استفاده ازش رو ندارم!!!! قول میدی یادم بدی چت کنم!!!!بهروز قول دادیا داداشی!!!!!
راستی خوبی؟؟؟
ااااااا حوری سلام خوبی اصلا یادم رفتا

بهروز شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ب.ظ

حسین جون به من و تو چه که 2شاید یه نفر اینا رو بخونه و از راه به در شه؟مسئول اصلی این موضوع کسی نیست جز حوری که اینجا رو راه انداخته و هر حرفی هم ما بگیم مثل اینه که حوری گفته.اون دنیا هم من آشنا دارم میسپرم که خِرِ حوری رو بگیرن.خوب دیگه مشکلت چیه؟
تا وقتی اینجا هست آخه واسه چی از ایمیل و چت استفاده کنیم؟اصلاٌ فکر میکنی غیر از من و تو و (احیاناٌ حوری) دیگه کسی به اینجا سر میزنه که بخواد از راه به در شه؟ما که به دریم؛حوریم از ما بدتر:D

حسین یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.juventus.ir

بهروز جون اصلا حواسم نبود خیلی قشنگ گفتی اینجا در روز ۳ تا بازدید کننده داره بعضی روز ها هم دو تا اصلا
من و تو و حوری که حتی خود حوری هم بعضی از روزها نمی اید دیگه
پس من دیگه سفره دلم رو باز کنم بهروز
من خواب دیدم که من و تو توی یکی از اتاق های هتل اسمان نشسته بودیم و مشغول صحبت کردن بودیم البته نا گفته نمونه که تو مشغول خوردن شکلات بودی و من هم داشتم اب طالبی می خوردم و در حال صحبت در مورد ....
نه بهروز تو رو خدا من نمی تونم بگم
تو فکر اون ادمی رو نکردی که برای استفاده سالم از اینترنت میاد توی این وبلاگ
بهروز یه راه حل جدید خواهش می کنم

سیروس یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ب.ظ http://sj.blogsky.com

بودن تو خوابگاه زندگی آدمو و نگرشش رو عوض میکنه. من هیچوقت این تجربه رو نداشتم اما تفاوت دوستان خوابگاهی با امثال من همیشه مشخصه.

بهروز یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:27 ب.ظ

باشه.دیگه چاره ای نیس.البته یه کم وقت گیره اما خوب دیگه چه میشه کرد؟
ما برای گفتن حرفامون از اعداد متناظر حروف ابجد استفاده میکنیم.دیگه کسی که اونقدر بیکار باشه که بشینه این حرفا رو ترجمه کنه حقشه که همه ی حرفای ما رو بدونه.خوب من شروع میکنم:
435 65 8970 657 950 98705 6 68959 2394 54787 54532???

Q... دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

بهروز حسین بهروز حسین!!!

حوری دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:13 ق.ظ

بیاین یه کنفرانس بذاریم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد