...Show must go on

نمیخوام نق بزنم...نمیخوام واضحاتی رو توضیح بدم که گفتنشون مدتهاست دردی رو دوا نمیکنه...اکبر محمدی مرد...به همین راحتی...برای من یه اسم بود...یه اسم به یاد اون سالهای حرام...اون روزهای تباه شده...روزایی که یه نوجوون امیدوار بودم...که کلی بریده روزنامه داشتم از روزنامه‌هایی که هیچکدومشون دیگه نیستن...چه حوصله‌ای،چه وقتی،چه شور و حالی...یه مدتی میشد که این اسمو یادم رفته بود...هر از چند گاهی یه چیزایی میشنیدیم،ولی دروغ چرا...خودمم ازش فرار میکردم...این اسم،ولو برای یه لحظه کوتاه،چرتم رو پاره میکرد و من دلم نمیخواست...نه،واقعا نمیخوام نق بزنم...نمیخوام سوالایی بپرسم که همه میدونیم بی‌جوابن...وقتی فهمیدم مرده،هیچیم نشد...فقط یه احساس عجیب بود و بس...انگار قلبم با شدت بیشتری میزد...گردش خون تا نوک انگشتای پام رو داغ داغ میکرد...اما یه دفه انگار این خون رو از تنم بیرون میکشن،یخ میکردم...درست همون کاری که شبحواره‌ها با قربانیشون میکنن...سنگدلانه.

دلم میخواست رو تک تک صفحاتی که جلوم باز بود بالا بیارم...همونایی که مرثیه‌هاشون دلمو میزد...میخواستم رو سر بابا داد بزنم که صدای رادیو فردا رو ببره...میخواستم به حمید،که همیشه این موقع‌ها،دنبال یه گوش میگرده واسه درددل گفتن و از خوابگاه زنگ میزنه،بگم نه،من اینبار حوصله ندارم...دستمو بذارم رو گوشام...چشمامو ببندم همونطور که خیلی وقت بود بسته بودمشون...بیدار بودن خیلی سخته.

خیلی سخت...بخصوص اگه تو ایران باشی...

دوم خرداد امسال فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...انجمن اسلامی دانشگاه،یادبودی گرفته بود به مناسبت اون روز...تالار ۸ پر شد...پر شد از ما که تعدادمون کم بود و پر شد از اونا که خیلی زیاد بودن...همون دخترایی که چند دقیقه‌ای بیشتر نمیشستن...بلند بلند میخندیدن و بی‌دلیل دست میزدن و بعد با کلی ادا و عشوه میرفتن بیرون...همون پسرایی که اومده بودن خوشگذرونی...تو سالروز دوم خرداد...سوت میزدن و مسخره بازیشون تو ذوق میزد...همونایی که یکیشون اسم نوشت و رفت پشت تریبون...با لودگی خاص خودش،که قبلا ازش کم ندیده بودم،گفت خوشحاله که ایران بالاخره به جام جهانی راه پیدا کرده و امیدواره اونجا هم بچه‌ها با غیرت خودشون،از گروه صعود کنن!...با ژست خاصی تعظیم کرد رو به جمعیت و برگشت سر جاش...دخترا واسش غش و ضعف کردن و دوستاش سوت زدن...صدای خنده سالن،کر کننده شده بود...چون به هر حال تعداد اونا بیشتر بود...اونا سالن رو پر کرده بودن نه ما...تو چهره آدمای اونروز نگاه کردم و یه دفه فهمیدم که باید رفت...در اولین فرصت...اگه بمونی باختی...خاطرات و اینجور چیزا منو اذیت نمیکنن...دلم میخواد البته هر جا میرم با خونوادم باشم...هر جا...اما دوری از اینجا منو دلتنگ نمیکنه...باورم نمیشه غربت بتونه حالیم کنه که "حتی دلم برای خیابونای شلوغ و آدمای دغل اینجام ممکنه تنگ بشه"...باور نمیکنم دلم برای "نفس کشیدن تو جایی که هویت من توشه" تنگ بشه...باورم نمیشه...غیر ممکنه...من هیچ جوره به این "مرز و بوم"،به این "آب و خاک" وصل نیستم...میرم...در اولین فرصت...با خانوادم میرم تا دیگه بهونه‌ای نباشه واسه اینکه پشت سرم رو نگاه کنم...در اولین فرصت.

نظرات 19 + ارسال نظر
تامی چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:13 ق.ظ http://barname.blogsky.com

سلام
داشتم از جلوی در وبلاگتون رد میشدم
گفتم بیام یه صبح بخیر بگمو برم ((:

رهگذر چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ق.ظ

برو و دیگم برنگردوحالم از آدمایی مثل تو بهم می خوره.

جودی آبوت چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام . مرگش دله همرو به درد آورد خوب انسانیت جور دیگه ای هم معنی می شه اون مرد و نمیشناختم و نخواهم شناخت ولی سوگنامش رو تو روزنامه شرق خوندم و متاثر شدم

محمد چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:32 ق.ظ

هیچوقت دنیا مثل امروز گریه دار نشده بود.
هیچوقت مثل امروز به گه کشیده نشده بود.
دور از ایران هم همینطوره.هر چه بیشتر بدونی بیشتر عذاب می کشی و به همین دلیله که فکر نمی کنم فرار از ایران کمکی بهت بکنه.

توصیف حست بعد از شنیدن خبر شهادت اکبر محمدی مو به تنم سیخ کرد.برایم حس آشنایی بود.

بهروز چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:57 ق.ظ

حدود 2هفته پیش رادیو آمریکا اکبر گنجی رو دعوت کرده بود.تو اون برنامه گنجی تقریباٌ هر راه حلی واسه براندازی این حکومت به ذهنش میرسید گفت.اواخر برنامه مجری ازش پرسید آیا شما دوباره به ایران برمیگردید؟گنجی جواب داد:من زندان اوین رو به تموم اروپا و آمریکا ترجیح میدم.
کیف کردم؛به این میگن روح مبارزه.
دیشبم دوباره رادیو آمریکا با برادر اکبر محمدی تماس گرفت تا وضع فجیع دفن برادرشو توصیف کنه,من که هیچ نسبتی باش نداشتم جلو تلویزیون خشکم زده بود.اما اون با شهامت داشت اون وضعو توصیف میکرد,حتی صداشم نمیلرزید.وقتی آدم یه همچین واکنش هایی رو میبینه به خودش میگه که باید موند.فرار ساده ترین راهه؛همون راهی که آخوندا ترجیح میدن که ما انتخاب کنیم.
تو که ادعا میکنی رنج هر انسانی تو هر کجای دنیا تورو آزار میده؛اونوقت در حالی که داری رنج این مردم رو میبینی میخوای ازشون فرار کنی که چی؟که بازم بری اون طرف,دور از رنج, بشینی و بگی دارم رنج میکشم؟

عرشیا چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ب.ظ

باهات موافقم باید رفت.
اینجا مردم گرفتار درد بی درمون گشادین بهروز جون.

بهاره چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ب.ظ

اون روز رو یادمه حوری.تازه چیزای بدتریم بود.نمیدونم.خلاصه به فلاکت افتادن دوم خردادو دیدیم اونروز.میگفتن مجلس نوحه خونی گرفتن برا اون روز برازنده تر از این بود که بگن یادبود بوده.

سیروس پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ق.ظ http://sj.blogsky.com

دارن تو لبنان هر روز گر و گر آدم میکشن. جوونای ما به فن آوری هسته ای دارن دست پیدا میکنن. حاج آقا مشهدی جفنگ خان استر آبادی -مرجع عالیقدر- دیروز فوت کرده و امت شیعه به عزا نشسته اون وقت تو باز گیر دادی به مسائل بی اهمیت؟!

ساسان پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:00 ب.ظ

این عوضیا عزا گرفتن برا فلسطین و لبنان و اون نصرالله حروم زاده عکسش رو تموم دیوارای شهره بعد جوونای خودمون اینجوری اعدام میشن و میگن سکته کردن.مرگ بر رژیم آخوندی

حسین جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:54 ق.ظ http://www.juventus.ir

که چی؟
تنیور افکار عمومی؟
نمی دونم بگم متاسفم واست یا خوشحالم
من هنوز جواب دفعه قبلم رو نگرفتم

سید جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:54 ق.ظ http://ziroroo.blogfa.com

به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم

به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری

سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

بهاره جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ب.ظ

سیروس جان;بله خیلی بی اهمیته!!!!

ساندر خشمناک( با ضم خ!) جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:53 ب.ظ http://se-tofangdar.blogfa.com

حوری بد!!!!!! منو حمار از امروز با تو قهریم!! الان حمار به شدت احساس اضافه بودن و به درد نخوری کرده کز کرده یه گوشه داره یه آهنگ حزن انگیز سوزناک با حسن مطلع اررررررررر می خونه! من به هیچ جه من الوجوه حمار رو به تعطیلات نمی فرستم مگه اینکه با هم بریم!! ولی در مورد وبلاگ فکر می کنم!! ولی بدون که می دونم هدفت ازاین حرف شانه خالی کردنی بیش نیست!!!!

عاطفه شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ب.ظ

چون اینجایی این حرف رو می زنی...وقتی رفتی می فهمی یه چیزایی هست که دلت براشون تنگ شه.

ShahzaDE AMiR دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ق.ظ http://amir_pasheye_khaste@yahoo.com

man in bar ba behrooz movafegham |:

محراب دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ب.ظ

زندگی کردن اونطرف هم سختیهای خودش رو داره.باید با خیلی چیزها کنار بیای و چشمت رو به خیلی چیزها ببندی.اما در اولین فرصت حتما تجربش کن تا راحت تر بتونی قضاوت کنی.اونجا به خیلی از حقوق آدمها بیشتر از اینجا احترام میگذارن.علی الخصوص به حقوق انسان بودن.

نفیسه سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ق.ظ http://nous.blogsky.com

سلام اولین بار بود که به توصیه آرش وبلاگ تو رو می خوندم جالب بود که من و تو در یک زمان مطلب خیلی مشابهی نوشته بودیم با نتیجه گیریهای متفاوت البته!!!

محمدرضا سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:55 ب.ظ

من همیشه اینجا رو میخونم ببخش اگه نظر نمی نویسم.تازگی دیر دیر آپ میشی اما حدس می زنم سرت به کارسوق گرمه :-)

sedArash پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ

رفتی مسافرت؟ یا.....؟ اصلا چه معنی داره اینقدر دیر به دیر ................؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد